فینگیل مامان و بابا

قشنگترین اتفاق زندگیمون

1390/4/28 10:33
نویسنده : مامان کوچولو
432 بازدید
اشتراک گذاری

صبح ساعت ٥ بابایی ماموریت رفت.من بلند شدم تا ساعت ٧ منتظر نشستم تا آزمایشگاه بیمارستان باز 

 بشه واسه آزمایش برم.

عزیز دلم نمیدونی چه حالی داشتم.نمونه خون دادم گفتندتا ساعت ١١ باید منتظر بمونم.

آزمایش دادم اومدم خونه خاله جونت.واسه خاله تعریف کردم وای چقدر خوشحال شدتا ساعت ١١ دل تو

 دل مامانی نبود.ساعت ١٠.٣٠ با عمو رفتیم بیمارستانتمام تنم سرد شده بود همه حواسم به خانم

 منشی بودمنتظر بودم بهم جوابو بگه.وقتی خانم گفت مبارک باشه شما باردارید اصلا نمیتونستم باور

 بکنم .اومدم تو ماشین بهت زده به عموت نگاه میکردم زدم زیر گریه تا خونه از خوشحالی گریه کردم .

بعد زنگ زدم به بابایی بهش گفتم نی نی دار شدیم داره بابا میشه(البته با بغض).بابایی هم مثل من

 شوک زده شده بود همکارش کنارش بود نمی تونست هیچ ابراز احساساتی بکنه.بعد از چند دقیقه زنگ

 زد خیلی ذوق زده شده بود چقدر قربون صدقت رفت.

رسیدیم خونه خاله بهشون گفتم جواب مثبت هستش.چقدر ذوق کرد و منو بوسید.

خیلی نگرانت شدم آخه دو هفته قبل  آمپول زده بودم.گیر دادم همین الان سونوگرافی بریم.روز جمعه

 هیچ جا سونوگرافی نداشتت خاله یک جارو پیدا کرد سونوگرافی دکتر اطهری قرار شد بعد از ناهار

 بریم.ظهر ناهارو خوردیم به اتفاق خاله جون و عمو و کیمیا و ایلیا کوچولو رفتیم واسه سونوگرافی.

دل تو دلم نبودتا ببینمت.تمام مسیر به تو فکر میکردم با خودم میگفتم شاید آمپول هایی که زدم هورمونامو

 بالا برده واسه همین آز مثبت شده.کلی توهم زده بودم تا اینکه رسیدیم و من آماده شدم واسه سونو

 چشمامو بسته بودم خودمو آماده کرده بودم که دکتر بگه خانم اشتباه شده.صدای قلبمو میشنیدم.آقای

 دکتر گفت :ساک حاملگی تشکیل شده نگران نباشید همه چی خوبه فقط باید مراقب باشید.چشمامو

 باز کردم تورو که اندازه یک فندق بودی دیدم .چه راحت تو ساکت خوابیده بودی.وای خدای من چه حس

 خوبی داشتم از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم.کم مونده بود که دکترو ببوسم.اون لحظه فقط گفتم

 خدایا شکرت خیلی دوست دارم.دکتر گفت جنین ٥ هفتشه .قربونت برم.

بعد از سونوگرافی با خانواده خاله رفتیم کافی شاپ عمو شیرینی عمو شدنشو بهمون داد.رسیدیم خونه

 به مامان اینا زنگ زدم خبر دادم آخه همه رفته بودن شمال قرار بود ما هم فردا بریم.نمیتونم از

 خوشحالیشون برات بگم.انگار همه دنیا رو بهشون داده بودی.

تا شب عکس سونو تو دستم بود چقدر بوست کردم.چقدر دوست داشتم ببینمت.هر چی نگات میکردم

 سیر نمیشدم.الهی مامان قربونت بره که ٥ هفته تو دلش بودیو خبر نداشته.قربونت برم واست جبران

 میکنم نو همه وجود منی عزیزم.

شب ساعت ١١ بابایی با جعبه شیرینی اومد خونه خاله تا منو دید بغلم کردو بوسیدتم خیلی خوشحال

 بود تو چشماش شادی موج میزد.بابایی عکس خوشگلتو دید کلی بوست کرد.

عزیزم امشب بهترین و زیباترین شب تو زندگی من وبابایی هستش.قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

سحر
28 تیر 90 11:45
سلام
تبریک میگم. تبادل لینک کردم.
خوشحال شدم.
دانيال
28 تیر 90 13:10
سلام خاله جوني سلام ماماني آينده به من راي ميديد ؟ كدم 67 هست با احترام دن دني
مامان پریا
29 تیر 90 21:10
سلام خاله جون اسم من پریا است اگه میشه لطف کن و منو به عنوان نی نی شگفت انگیز انتخاب کن کد من 58 آدرس وبلاگم هم www.ghab-o-shishe.niniweblog.com خوشحال می شم ببینمت
مامان پریا
3 مرداد 90 13:13
با سلام خاله ی مهربون من مامان پریا هستم شما رو به بازدید از وبلاگ زیبا ساز وبلاگ و همچنین وبلاگ پریا گلی ...با آدرس http://ghab-o-shishe.niniweblog.com دعوت می کنم
خواهر فرشته کوچولو
4 مرداد 90 17:13
سلام به سلامتی مبارک باشه دارم دنبال دوست می گردم برای نی نی توراهی ماهم منتظر نی نی هستیم .. درست نفهمیدم نی نی تون الان چند وقتشه؟
ریحانه
16 مرداد 90 16:05
سلام، عزیزم ایشالا به زودی زود نی نی میاد و تو بغلش میگیری. منم باردارم و وقتی اینارو خوندم یاد خودم افتادم. قشنگترین لحظه بارداری همون موقعیه که میفهمی تو دلت نی نی داری. مبارک باشه.
مامان پارسا جون
25 مرداد 90 17:12
همیشه خوش باشید عزیزم