فینگیل مامان و بابا

اولین پست به فبنگیلم

عزیزم خیلی مامان و بابارومنتظر گذاشتی. مامان و بابا ٢٨ ماه منتظرت بودن. ماه های آخر خیلی    نا امید شده بودم خیلی غصه میخوردم با خودم میگفتم :خدا منو دوست نداره که بهم نی نی نمیده یک روز تصمیم گرفتم که دیگه فکرشو نکنم به خدا کفتم خدایا توهمیشه صلاح بنده هاتومیخوای همیشه هوای منو تو زندگیم داشتی من ناامید نیستم هر وقت خودت صلاح دونستی به ما نی نی بده بعد از اون روز من خیلی احساس خوبی داشتم همه چیو سپردم دست خدا. چهارم فروردین ٩٠ بود که از خونه خاله با بابایی بر میگشتیم به سرم زد یک بی بی چک بگیرم  نمی دونم چرا حس میکردم تو دلم نی نی هستش!!!!  با اینکه اسفندماه آزمایش داده بودم  جوابش منفی...
28 تير 1390

قشنگترین اتفاق زندگیمون

صبح ساعت ٥ بابایی ماموریت رفت.من بلند شدم تا ساعت ٧ منتظر نشستم تا آزمایشگاه بیمارستان باز   بشه واسه آزمایش برم. عزیز دلم نمیدونی چه حالی داشتم.نمونه خون دادم گفتندتا ساعت ١١ باید منتظر بمونم. آزمایش دادم اومدم خونه خاله جونت.واسه خاله تعریف کردم وای چقدر خوشحال شدتا ساعت ١١ دل تو  دل مامانی نبود.ساعت ١٠.٣٠ با عمو رفتیم بیمارستانتمام تنم سرد شده بود همه حواسم به خانم  منشی بودمنتظر بودم بهم جوابو بگه.وقتی خانم گفت مبارک باشه شما باردارید اصلا نمیتونستم باور  بکنم .اومدم تو ماشین بهت زده به عموت نگاه میکردم زدم زیر گریه تا خونه از خوشحالی گریه کردم . بعد زنگ زدم به بابایی بهش گفتم نی نی دار شدیم د...
28 تير 1390
1