اولین پست به فبنگیلم
عزیزم خیلی مامان و بابارومنتظر گذاشتی. مامان و بابا ٢٨ ماه منتظرت بودن. ماه های آخر خیلی
نا امید شده بودم خیلی غصه میخوردم با خودم میگفتم :خدا منو دوست نداره که بهم نی نی نمیده یک
روز تصمیم گرفتم که دیگه فکرشو نکنم به خدا کفتم خدایا توهمیشه صلاح بنده هاتومیخوای همیشه
هوای منو تو زندگیم داشتی من ناامید نیستم هر وقت خودت صلاح دونستی به ما نی نی بده بعد از اون
روز من خیلی احساس خوبی داشتم همه چیو سپردم دست خدا.
چهارم فروردین ٩٠ بود که از خونه خاله با بابایی بر میگشتیم به سرم زد یک بی بی چک بگیرم
نمی دونم چرا حس میکردم تو دلم نی نی هستش!!!!
با اینکه اسفندماه آزمایش داده بودم جوابش منفی بود ولی اون روز یک حس خاصی داشتم
بی بی چک گرفتم امتحان کردم مثبت در اومد نمیتونستم باور بکنم شک داشتم بابایی هم خونه بود
صبح زود قرار بود بره ماموریت من بهش نگفتم .نمیخواستم امیدوارش بکنم چون خودم هنوز شک
داشتم آخه آزمایشم منفی بود دوتا هم آمپول زده بودم همه چی برام عجیب بود.تصمیم گرفتم صبح برم
آزمایش بدم.
تا صبح پلک رو هم نزاشتم همش دستم رو دلم بود ولی ته دلم آروم بود.
یعنی میشه منم مامان شده باشم؟؟؟؟